شماره ١٥: با درد بود صاف دل ساغر مستان

با درد بود صاف دل ساغر مستان
نخوت نفروشد به خزف گوهر مستان
پرواي کله گوشه خورشيد ندارد
از ابر خورد آب، دماغ تر مستان
عقل است که در پرده ناموس حصاري است
پوشيده و پنهان نبود جوهر مستان
خواهي که ترا عقل عسس بند نسازد
مگذار بورن پاي خود از کشور مستان
کفاره همصحبتي زهد فروشان
آن است که هشيار نشيني بر مستان
روزي که ز خم جام هلالي به در آيد
طالع شود از برج شرف اختر مستان
تا هيچ کس از قافله در راه نماند
شرط است که مستانه رود رهبر مستان
از باطن صاف مي گلرنگ حذر کن
بر سنگ به بازيچه مزن گوهر مستان
شيرازه جمعيت ما موج شراب است
بي باده شود زير و زبر دفتر مستان
گر افسر شاهان بود از لعل گرانسنگ
از باده گلرنگ بود افسر مستان
صائب صفت گوهر مستان چه ضرورست؟
از سينه درياست عيان گوهر مستان