شماره ٨: از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون

از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون
چون ناوک کجي که رود از کمان برون
از پير، حرص زرد به مداوا نمي رود
اين تب به مرگ مي رود از استخوان برون
خونم اگر دهي به سگان، مي کنم حلال
خاک مرا مريز ازين آستان برون
بوي عبير پيرهن از گرد ره نرفت
هر چند رفت يوسف ازين کاروان برون
چون باغ را ز خاطر ما مي برد بدر؟
ما را اگر ز باغ کند باغبان برون
بايد به خيره چشمي شبنم بود صبور
هر غنچه اي که کرد زبان از دهان برون
خونش به گردن است که در موج خيز گل
آرد به عزم سير سر از آشيان برون
هر کس نشد به حسن غريب تو آشنا
آمد غريب و رفت غريب از جهان برون
گنج گهر به غارت سيلاب داده اي است
از هر دلي که رفت غم دلستان برون
گردد ز خامشي جگر تشنه آبدار
زنهار اين عقيق ميار از دهان برون
در حلقه هاي زلف تو پيچد به خويشتن
آهم که کرده است سر از آسمان برون
در عقده هاي سرسري چرخ عاجزست
از کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟
بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شد
کز زور شست تير رود از کمان برون
صائب به محفلي که در او نيست روي دل
آيينه را ميار ز آيينه دان برون