شماره ٧: گريان ز کوي او دل ما مي رود برون

گريان ز کوي او دل ما مي رود برون
زين باغ، آب رو به قفا مي رود برون
رفتي و رفت روشني از چشم و دل مرا
با ميهمان ز خانه صفا مي رود برون
گر درد استخوان رود از مغز بوريا
درد از دل شکسته ما مي رود برون
بر رنگ و بوي عالم امکان مبند دل
کز دست همچو رنگ حنا مي رود برون
بلبل چگونه بال گشايد درين چمن
کز جوش گل نسيم صبا مي رود برون
دل را نجات داد ز زندان جسم، عشق
خون مشک چو شود ز ختا مي رود برون
يک ساعت است گرمي هنگامه هوس
زود از سر حباب هوا مي رود برون
از سختي زمانه شود چرب نرم دل
نخوت به استخوان ز هما مي رود برون
اين رعشه اي که در تن ما پي فشرده است
زود اين کمان ز قبضه ما مي رود برون
آرام نيست موي بر آتش فکنده را
از زلف پيچ و تاب کجا مي رود برون
از رهروان عشق مجوييد کجروي
کي راست ز تير قضا مي رود برون؟
سهل است اگر به باد رود نقد جان ما
قارون ز کوي عشق گدا مي رود برون
صائب ز هر طرف که صدايي شود بلند
از خود دل رميده دل مي رود برون