شماره ٧٥٦: غم حريص ز دينار مي شود افزون

غم حريص ز دينار مي شود افزون
ز گنج پيچ و خم مار مي شود افزون
جنون ز سنگ ملامت نمي کند پروا
که شور سيل ز کهسار مي شود افزون
مبر به گلشن جنت مرا که از کوثر
خمار تشنه ديدار مي شود افزون
ازان به خاک قناعت نموده ام چون مور
که حرص من ز شکرزار مي شود افزون
مرا به بي کسي خويشتن کنيد رها
که درد من ز پرستار مي شود افزون
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز خط فروغ رخ يار مي شود افزون
يکي هزار شد از عندليب شورش من
که ذوق کار ز همکار مي شود افزون
اميدها به خطش داشتم، ندانستم
که شب گراني بيمار مي شود افزون
نمي شود ز مگس خيرگي به راندن دور
ز منع، حرص طمعکار مي شود افزون
اگر چه بار ز دلها به برگ مي خيزد
ز برگ بر دل من بار مي شود افزون
به قدر آنچه دهي ره به دل تمنا را
تردد دل افگار مي شود افزون
سبک شدي به نظرها و از تهي مغزي
علاقه تو به دستار مي شود افزون
شکست هر قدر افزون رسد به گوهر من
اميد من به خريدار مي شود افزون
چه حالت است که از سر زدن مرا چو قلم
کشش به عالم گفتار مي شود افزون
ز حرف تلخ مرا خارخار دل صائب
به آن دو لعل شکربار مي شود افزون