شماره ٧٩٥: نبسته اي گره عهد برقبا هرگز

نبسته اي گره عهد برقبا هرگز
نرفته اي به سروعده وفا هرگز
هميشه گرچه درآيينه خانه مي گردي
نديده اي رخ خود سيراز حيا هرگز
عيارجنبش مژگان او چه ميداني؟
نگشته اي هدف ناوک قضا هرگز
حديث دل نگراني زماچه ميپرسي ؟
نکرده اي سفري روي برقفا هرگز
اگرچه شبنم گستاخ اين گلستانم
نديده ام رخ گل را به مدعاهرگز
به گردرفت ز حرص تو خرمن افلاک
دهان شکوه نبستي چو آسيا هرگز
نديده ام اثر از آه سردخود صائب
گلي نچيده ام از صحبت صبا هرگز