شماره ٧٤٣: از هيچ آفريده به دل گرد کين مگير

از هيچ آفريده به دل گرد کين مگير
درزندگي قرار به زير زمين مگير
نتوان به علم رسمي از آتش نجات بافت
درپيش روي خود سپر کاغذين مگير
سيلاب را ملاحظه از کوچه بند نيست
زنهار پيش ديده من آستين مگير
شمع از گداز يافت به افسردگي نجات
راه سلوک بي نفس آتشين مگير
پيوست نور شمع به صبح آفتاب شد
دامان يار جز به دم واپسين مگير
از روي آتشين دل سنگ آب مي شود
آيينه پيش طلعت آن مه جبين مگير
دل رامکن شکار به دزديدن نگاه
اين صيد رام رابه کمند و کمين مگير
صائب گزيده مي شود از نيش منتش
زنهار شهد تاز مگس انگبين مگير