شماره ٧٣٦: از ره مرو به جلوه ناپايدار عمر

از ره مرو به جلوه ناپايدار عمر
کز موجه سراب بود پود و تار عمر
فرصت نمي دهد که بشويم ز ديده خواب
از بس که تند مي گذرد جويبار عمر
برگ سفر بساز که با دست رعشه دار
نتوان گرفت دامن باد بهار عمر
کمتر بود ز صحبت برق و گياه خشک
در جسم زار جلوه ناپايدار عمر
بر چهره من آنچه سفيدي کند نه موست
گردي است مانده بررخم از رهگذار عمر
آبي که ماند درته جو سبز مي شود
چون خضر زينهار مکن اختيار عمر
زنگ ندامتي است که روزم سياه ازوست
در دست من ز نقره کامل عيار عمر
دست از ثمر بشوي که هرگز نرسته است
جز آه سرد، سنبلي از جويبار عمر
فهميده خرج کن نفس خود که بسته است
در رشته نفس گهر آبدار عمر
مشکل که سر برآورد از خاک روز حشر
آن را که کرد بي ثمري شرمسار عمر
زهري است زهر مرگ که شيرين نمي شود
هرچند تلخ مي گذرد روزگار عمر
روز مبارکي است که با عشق بوده ام
روز گذشته اي که بود در شمار عمر
اشگ ندامتي است چو باران نوبهار
چيزي که مانده است به من از بهار عمر
تا چند بر صحيفه ايام چون قلم
صائب به گفتگو گذراني مدار عمر