شماره ٧١٦: عارف ز نه سپهر چو صرصر کند گذار

عارف ز نه سپهر چو صرصر کند گذار
چون برق ازين سياهي لشکر کند گذار
از پيچ و تاب جسم، مسيح از فلک گذشت
باريک شد چو رشته ز گوهر کند گذار
هرکس که تن به آتش سوزان دهد چو عود
از تنگناي ديده مجمر کند گذار
از سر سبک برآکه درين بحر، چون حباب
دولت درآن سرست که از سر کند گذار
از پيچ و تاب رشته جاني که خشک شد
سالم ز آب تيغ چو جوهر کند گذار
همت بلند دار که با زور اين کمان
از سنگ خاره ناوک بي پر کند گذار
بردار بار از دل مردم که از صراط
هر کس گرانترست سبکتر کند گذار
از نه سپهر آه جگردارمن گذشت
چون تير کز شکاري لاغرکند گذار
تيغ از گلوي سوختگان تند نگذرد
آب از زمين تشنه به لنگر کند گذر
زينت دهد،چو مصرع رنگين کلام را
چون کشته تو بر صف محشر کند گذر
از دست و پا زدن نرود کار عشق پيش
از بحر مشکل است شناور کند گذار
از خود سبک برآي که دست دعا شود
بر هر زمين که مرغ سبک پر کند گذار
از دامگاه حادثه،پاي سبکروان
چون خامه از قلمرو مسطر کند گذر
با عاشقان حرارت دوزخ چه مي کند؟
آتش سبک ز بال سمندر کند گذار
جنت خمار تشنه ديدار نشکند
لب تشنه تو خشک ز کوثر کند گذار
غافل مشو ز خنده دندان نماي او
دست از دعا مدار چو اختر کند گذار
چون آب در زمين ز خجالت فرو رود
گر قامتش به سرو و صنوبر کند گذار
روشندلان ز سختي ايام خوشدلند
کز سنگلاخ آب سبکتر کند گذار
صائب ز هر چه هست تواند سبک گذشت
رندي که در خمار ز ساغر کند گذار