شماره ٦٩٧: ربوده خواب مرا حسن بي مثال دگر

ربوده خواب مرا حسن بي مثال دگر
گران چو خواب به چشمم بودخيال دگر
زخشم وناز فزون مي شود محبت من
که هر جلال بود عشق را جمال دگر
گذشتن از سير تقصيرمن به روي گشاد
به انفعال من افزود انفعال دگر
زضعف قوت نقل مکان نمانده مرا
چگونه نقل زحالي کنم به حال دگر
نمي شود زگهر چشم شور چشمان سير
که هست هرکف دريا کف سئوال دگر
اگر دهم ز نفس جان به خلق چون عيسي
نفس مکش که خموشي بود کمال دگر
به چشم اگر پرکاهي زخرمن دونان
نهم ،شود پي پرواز چشم بال دگر
گدازلقمه محال است سيرچشم شود
که مي شود لب نانش لب سئوال دگر
زيان نکرد سليمان زدلنوازي مور
به حسن سلطنت خود فزود خال دگر
مسازروترش از خوردن غضب صائب
که درجهان نبود لقمه هلال دگر