شماره ٦٦٨: اي رخت شسته تر از دامن مهتاب بهار

اي رخت شسته تر از دامن مهتاب بهار
چشم مخمور تو گيرنده تر از خواب بهار
ابر خشکي است که در شوره زمين مي گردد
باگل روي تو شادابي مهتاب بهار
مستي چشم تورا رطل گران حاجت نيست
بي نيازست ز افسانه شکر خواب بهار
برق خاروخس تقوي است شکرخنده گل
سيل ناموس بود چهره شاداب بهار
لازم عهد جواني است سيه کاريها
روشن است اين سخن از تيرگي آب بهار
پيش ازان دم که خزان زرد کند رخسارش
آب ده چشم ز خورشيد جهانتاب بهار
عقل پيري ز من ايام جواني مطلب
که در ايام خزان صاف شود آب بهار
جگر سوخته لاله خبر مي بخشد
صائب ازشعله ديدار جگر تاب بهار