شماره ٦٥٨: نخواهد دردمند عشق او ميخانه ديگر

نخواهد دردمند عشق او ميخانه ديگر
که از هر داغ دارد درنظر پيمانه ديگر
پريشان سير ناقوسي ز دل در آستين دارم
که آوازش برآيد هردم از بتخانه ديگر
درين درياي پر شور آن حبابم من، که مي سازد
به اميد خرابي هر نفس غمخانه ديگر
من آن مرغ غريبم بوستان آفرينش را
که غير از زير بال خود ندارم خانه ديگر
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت
نسيم صبح شد خواب مرا افسانه ديگر
به دل خوردن قناعت کن اگر از اهل دنيايي
که مرغ اين قفس جز دل ندارد دانه ديگر
نمي کوشيد چندين عشق درويراني دلها
اگر مي داشت آن گنج گهر ويرانه ديگر
ندارد زلف بي پرواي او فکر هواداران
و گرنه هر دل صد چاک دارد شانه ديگر
ندارم با يتيمي چون گهر پروايي از غربت
که از تاج شهان هرگوشه دارم خانه ديگر
اگر دست از عنان اين دل پرشور بردارم
ز هر مويم چو مجنون سرزند ديوانه ديگر
چنين ويران کند گر خانه ها را شهسوار من
نخواهد ماند غير از خانه زين خانه ديگر
نمي سوزد چراغ عالم افروزي که من دارم
بغير از آرزوي عاشقان پروانه ديگر
مخور صائب فريب مردمي از چشم جادويش
که هر کس راکند درخواب از افسانه ديگر