شماره ٦٥٠: زمي شد چهره آن مهرعالمتاب روشنتر

زمي شد چهره آن مهرعالمتاب روشنتر
چراغ آسماني مي شودازآب روشنتر
کدامين آتشين رخساره مي آيدبه بالينم؟
که از عينک مرا شد پرده هاي خواب روشنتر
چراغ مسجد ازتاريکي ميخانه افروزد
شب آدينه باشد گوشه محراب روشنتر
مشو با روشني از صحبت روشندلان غافل
که درآيينه گوهر نمايد آ ب روشنتر
درگوشش به چشم حلقه زلف آب گرداند
که ديده است اختر ازخورشيدعالمتاب روشنتر؟
ندارد گردکلفت برجبين آيينه قانع
که آب چشمه ساران است از سيلاب روشنتر
چنان کز رشته بسيار گردد نور شمع افزون
مرا دل گردد از جمعيت احباب روشنتر
کدامين گوهر شب تاب ازين دريا فروزان شد؟
که ازفانوس آيد درنظر گرداب روشنتر
فروغ عاريت با نور ذاتي برنمي آيد
که روز ابرباشد از شب مهتاب روشنتر
اگرچه آب گردد صاف از استادگي صائب
زموج بيقراري شد دل بيتاب روشنتر