شماره ٦٤٥: رخ گلرنگش از مژگان خونخوارست گيراتر

رخ گلرنگش از مژگان خونخوارست گيراتر
گل بي خار اين گلزارازخارست گيراتر
زمستي گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
زخون ناحق آن روي چو گلنارست گيراتر
نباشد دانه را هرچند همچون دام گيرايي
ز زلف پرشکن آن خال طرارست گيراتر
اگرچه مي نمايد خويش رابيماردر ظاهر
ز خواب صبحدم آن چشم عيارست گيراتر
خلاصي نيست هردل را که افتد درکمنداو
زقلاب آن سرزلف سيه کارست گيراتر
نباشد کبک را هرچند چون شهباز گيرايي
زشاهين جلوه آن کبک رفتارست گيراتر
يکي صد مي شود در پرده شب دزدراجرائت
به دور خط مشکين ،خال طرارست گيراتر
به جرأت دررخ نوراني مه طلعتان منگر
که اين نورجهان افروز ازنارست گيراتر
به آساني زجسم عنصري جان چون برون آيد؟
که از قيد فرنگ اين چار ديوارست گيراتر
به دام زلف حاجت نيست صياد مراصائب
زدام آن حلقه هاي چشم پرکارست گيراتر