شماره ٦٣٠: چند روزي مي دهم دل رابه دلجوي دگر

چند روزي مي دهم دل رابه دلجوي دگر
مي کنم محراب خود از طاق ابروي دگر
گر چه اوراق دل من قابل شيرازه نيست
مي کنم شيرازه اش از تار گيسوي دگر
گر چه از ريحان جنت مي چکد آب حيات
سبزه پشت لب او راست نيروي دگر
گر زمين باغ مشک وخاک او عنبر شود
نشنودبلبل بغير از بوي گل بوي دگر
تا به چشمم نور وحدت سرمه حيرت کشيد
گشت هر داغ پلنگم چشم آهوي دگر
تا ز سير گلشن آن سرو خرامان پا کشيد
شد نسيم صبح را هر غنچه زانوي دگر
واي بر من کز غرور حسن شد خط غبار
مستي چشم ترا بيهوشداروي دگر
تا به گرد شمع اوگرديده ام پروانه وار
مي کشم از هر پري ناز پريروي دگر
نيست از دنيا بريدن کار هر بيجوهري
دست ديگر خواهد اين شمشير وبازوي دگر
بعد عمري داد گردون گر لب ناني مرا
بهر آزار دلم شد چين ابروي دگر
روز وشب آورده ام در معني بيگانه روي
چون کنم صائب، ندارم آشنا روي دگر