شماره ٦٢٩: داده ام دل را به دست دشمن دين دگر

داده ام دل را به دست دشمن دين دگر
بسته ام عهد مودت با نو آيين دگر
با غزالان سخن کارست صياد مرا
کي مرا از جا برد آهوي مشکين دگر؟
کوه دردي را که من فرهاد او گرديد ه ام
هست بر هر پاره سنگش نقش شيرين دگر
مرده دل را بغير از ناله جان بخش من
بر نمي انگيزد از جا هيچ تلقين دگر
سر مجنبان بهر تحسينم گفتار مرا
نيست غير از جنبش دل هيچ تحسين دگر
از گلستاني که آن سرو خرامان بگذرد
مي شود هر شاخ پر گل دست گلچين دگر
نااميدي هر قدر دل را کشد درخاک وخون
آرزو در سينه چيند بزم رنگين دگر
هر سر موي تو چون مژگان گيرا مي کند
در شکارستان دلها کار شاهين دگر
گفتم از پيري شود کوتاه، دست رغبتم
قامت خم شد کمند حرص را چين دگر
گفتم از خواب گران پيري برانگيزد مرا
موي همچون پنبه ام گرديد بالين دگر
در سر بي مغز هرکس نيست صائب نور عقل
دولت بيدار، گردد خواب سنگين دگر