شماره ٦٢٦: مي برد دل حسن او هردم به نيرنگ دگر

مي برد دل حسن او هردم به نيرنگ دگر
مي تراود هر نفس زين پرده آهنگ دگر
اختلافي نيست در شست و کمان وتير، ليک
مي کند پرواز هر تير از کمان رنگ دگر
گر چه غير ازيک نوا در پرده خورشيد نيست
مي شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر
وحشت ما از جهان موقوف دست افشاندني است
مي کندآواره اين ديوانه را سنگ دگر
مرهم کافوراز ناسازگاريهاي بخت
مي شود بهر خراش سينه ام چنگ دگر
طفل بد خوبم، دلم رابرده شيريني ز راه
بر اميد صلح هر دم مي کنم جنگ دگر
در چنين وقتي که شد چون شيشه نازک پاي من
مي شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگر
غير زنگ منت صيقل که مي ماندبجا
مي روداز خاطر آيينه هرزنگ دگر
گرچه بيرنگ است صائب باده پرزور عشق
زين قدح هر چهره اي بر مي کند رنگ دگر