شماره ٦٢٣: حسن را در کار نبود باده ناب دگر

حسن را در کار نبود باده ناب دگر
چشمه خورشيد مستغني است از آب دگر
هرکه را بر طاق ابروي تو افتاده است چشم
نيست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر
صبح آگاهي شود گفتم مرا موي سفيد
چشم بي شرم مرا شد پرده خواب دگر
از کهنسالي اميد سير چشمي داشتم
قامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگر
اين زمين شور از خود آب بر مي آورد
نيست حاجت خانه ما را به سيلاب دگر
گرچه در ظاهر ز دنيا چشم خود پوشيده ام
مي تراود هر نفس زين زخم خوناب دگر
گفتم از دنيا بشويم دست چون دل خون شود
اين شفق شد از هواجويي مي ناب دگر
از مروت نيست اي ابر بهار استادگي
مزرع ما خوشه مي بندد به يک آب دگر
در حريم سينه ما فرش باشد آه سرد
نيست حاجت کلبه مارا به مهتاب دگر
گر چه در حاجت روايي کعبه طاق افتاده است
دردمندان رادل چاک است محراب دگر
آه کز سرگشتگي آب روان عمر را
هست چون زنجير از هر حلقه گرداب دگر
از نصيحت گوهري هر کس به گوش من کشيد
صائب از بهر گراني گشت سيماب دگر