شماره ٦١٥: گرچه از جان نيست چيزي بابدن نزديکتر

گرچه از جان نيست چيزي بابدن نزديکتر
باشد آن جان جهان ازجان به تن نزديکتر
مي کشم دوري ز حيرت ،ورنه با يوسف بود
چشم چون دستار من از پيرهن نزديکتر
خال باآن قرب ازان لبهادهن شيرين نکرد
تلختر هر کس به آن شيرين دهن نزديکتر
پرده شرم است مانع ،ورنه چشم پاک من
باشد از شبنم به آن گل پيرهن نزديکتر
نعل ليلي رادر آتش وحشت مجنون گذاشت
از رميدن شد بر جانان راه من نزديکتر
چون عزيز مصر باغربت مدارا کن که هست
پله غربت به دولت از وطن نزديکتر
گر چه با فانوس باشد درته يک پيرهن
هست با پروانه شمع انجمن نزديکتر
از سخن دست سليمان تکيه گاه مور شد
قرب را راهي نباشد از سخن نزديکتر
مي شود بي دست وپايي شهپر پرواز رزق
آب اين چاه است بي دلو ورسن نزديکتر
از جوانان گرچه نبود دور مرگ ،اما بود
موي چون کافور پيران باکفن نزديکتر
صائب از پاس ادب گرديد ازان زلف دراز
دست کوتاهم به آن سيب ذقن نزديکتر