شماره ٥٩٣: شد خرابات مغان از توبه ام زير و زبر

شد خرابات مغان از توبه ام زير و زبر
مي زند باد مخالف بحر را بر يکدگر
توبه من بازگشت عالمي راشد سبب
لشکري را گاه بيدل مي کند يک بيجگر
از لب ميگون او قانع به دشنامم که مي
از رگ تلخي دواند ريشه دردل بيشتر
درنمي آيد به چشم موشکاف از نازکي
ورنه بيش از جوهر تيغ است تاب آن کمر
خط به لعل آتشين يارشد خضر رهم
روز روشن دود مي گرددبه آتش راهبر
نيست جز کاهش نصيب عاشق از سيمين بران
رنج باريک است رزق رشته از قرب گهر
بس که چرخ آهنين بازو مرا درهم فشرد
مغزمن صد پيرهن ازاستخوان شد خشک تر
رشته اشک از درازي درنمي آيد به چشم
دستگاه خنده است از چشم سوزن تنگتر
شهپر زرين زنور خود چو طاوسش دهد
شمع اگر پروانه راسوزد به ظاهر بال وپر
نيستم نوميد از تردستي پير مغان
چون سبوهر چند دستم خشک شد در زير سر
حسن رافيض نظر بازان کند صائب تمام
تا نپيوندد به شبنم گل نگردد ديده ور