شماره ٥٩٢: بي دل بيدار، سر از خرقه تن برميار

بي دل بيدار، سر از خرقه تن برميار
پاي خواب آلود رااز زير دامن برميار
پشت برآيينه کن تابرخوري از آب خضر
چون سکندر پيش رو ديوارآهن برميار
بگسل از زينت پرستي رشته طول امل
ازلباسي هر زمان سر همچو سوزن برميار
سرسري مگذر زدردوداغ عالمسوز عشق
دست ودامان تهي از سير گلشن برميار
مي کند خورشيد تابان صبح راعالم فروز
تا نسوزد دل، نفس از جان روشن برميار
مهر خاموشي به لب زن، آه رادردل شکن
سر به غمازي چو دود از هيچ روزن برميار
نامداري نشتر الماس دارد در کمين
چون عقيق از ساده لوحي سر زمعدن برميار
از گرانجانان جدايي قابل افسون نيست
درفراق سنگ افغان چون فلاخن برميار
از در شتيهاي ره در چشمه آب آسوده است
تا نيايد پا به سنگ سر زمسکن برميار
تا نسازي صيقلي صائب ز زنگار خودي
زينهار آيينه خود را ز گلخن بر ميار