شماره ٥٧٧: اهل دل راياري دوران نمي آيد به کار

اهل دل راياري دوران نمي آيد به کار
تيغ را همواري سوهان نمي آيد به کار
در بساط آفرينش، مردم آگاه را
هيچ غير از ديده حيران نمي آيد به کار
نور مطلق بي نياز از پرده هاي چشم ماست
آتش خورشيد را دامان نمي آيد به کار
عقده دل از درون چون غنچه خودوامي شود
اين گره راناخن ودندان نمي آيد به کار
عشق مي خواهد دل مجروح و چشم اشکبار
کشت بي نم، ابر بي باران نمي آيد به کار
قدر خط سبز را سوداييان دانند چيست
چشم خواب آلود راريحان نمي آيد به کار
هر سحابي از دل عاشق نمي شويد غبار
تشنه ديدار را باران نمي آيد به کار
خاطر آسوده خواهي ،چشم از عالم بپوش
ديده روشن درين زندان نمي آيد به کار
از سبکروحي و تمکين آدمي را چاره نيست
تير چون شد بي پروپيکان، نمي آيد به کار
تا نگرديده است دل افسرده، کاري پيش گير
دانه پوسيده، اي دهقان نمي آيد به کار
گر نخواهد شد سپند روي آتشناک او
چون شرار اين خرده هاي جان نمي آيد به کار
دست وپايي مي زند بهر حضورديگران
ورنه صائب راسر و سامان نمي آيد به کار