شماره ٥٧٥: خون دل تا هست چشم تر نمي گيرد قرار

خون دل تا هست چشم تر نمي گيرد قرار
تا بود درشيشه مي ساغرنمي گيرد قرار
جان چو کامل شد تن خاکي بود زندان او
در صدف غلطان چوشد گوهر نمي گيرد قرار
خرده جان رابود درجسم آتش زيرپا
اين سپند شوخ در مجمر نمي گيرد قرار
تابه دريا قطره خود رانسازد متصل
آب روشن دردل گوهر نمي گيرد قرار
دست کوته دار ناصح از دل پر شور من
کشتي دريايي از لنگر نمي گيرد قرار
مي برد از آسمان بيرون دل روشن مرا
اخگر من زير خاکستر نمي گيرد قرار
زير گردون نيست ممکن بي کشاکش زيستن
موج در درياي بي لنگر نمي گيرد قرار
چرخ از گردش نيفتد تانريزد خون خلق
هست تا در شيشه مي ساغر نمي گيرد قرار
تا پر کاهي ز خرمن هست در کشت وجود
از پريدن ديده اخترنمي گيرد قرار
داد نرگس از سبک مغزي سر خود را به باد
بر سربي مغز،تاج زر نمي گيرد قرار
مي شود طالع هلال خط ز طرف روي يار
درنيام اين تيغ خوش جوهر نمي گيرد قرار
زلف آن دلدار بي پروا مگر رحمي کند
ورنه دل درعالم ديگر نمي گيرد قرار
خون چو گرددمشک از گرداب ناف آيد برون
دل چو سودايي شود دربر نمي گيرد قرار
کرد گردون رازانجم پاک صبح خوش نسيم
در بساط باددستان زر نمي گيرد قرار
برق هيهات است نشکافد لباس ابر را
حسن عالمسوز در چادر نمي گيرد قرار
مي کند خشت از سرخم باده چون پرزورشد
برتن پرشور عاشق سرنمي گيرد قرار
دانه دل راجدا ناکرده از کاه بدن
آه در دلهاي غم پرور نمي گيرد قرار
هرکه چون شبنم نظر دارد به وصل آفتاب
گر چه سازندش ز گل بستر نمي گيرد قرار
در نبندد خلق خوش صائب به روي سايلان
زير دريا چون صدف گوهر نمي گيرد قرار
برد صائب رفتن دل صبر وعقل و هوش من
شاه چون راهي شود لشکر نمي گيرد قرار