شماره ٥٧٤: بيقرار عشق در يک جا نمي گيرد قرار

بيقرار عشق در يک جا نمي گيرد قرار
کوه اگر لنگر شود دريا نمي گيرد قرار
آسمان بيهوده در انديشه تسخير ماست
باده پر زور در مينا نمي گيرد قرار
ديو را شيشه سر بسته نتوان بند کرد
هيچ دل در قبه خضرا نمي گيرد قرار
بخيه نتوان زد به شبنم ديده خورشيد را
خواب در چشم ودل بينانمي گيرد قرار
رشته شيرازه اوراق افلاکيم ما
نظم عالم بي وجود مانمي گيرد قرار
تا نظر بازست، دل در سينه دارد اضطراب
شمع بي فانوس در صحرا نمي گيرد قرار
مي دود درکوچه وبازار آخر راز عشق
اين شرر در سينه خارا نمي گيرد قرار
غير دل کز پهلوي من برنخيزد روزوشب
هيچ پيکان دربدن يک جا نمي گيرد قرار
غير دريا، سيل در هر جا بود زندان اوست
عاشق شوريده در دنيا نمي گيردقرار
پرتو خورشيد بستر بر سر دريا فکند
عکس او در چشم خونپالانمي گيرد قرار
هر که چون دل کوچه گرد زلف وکاکل گشته است
در فضاي جنة المأوي نمي گيرد قرار
شيشه ساعت بود گردون وغم ريگ روان
يکدم از گردش غم دنيا نمي گيرد قرار
محنت دنيابه نوبت سير دلها مي کند
کاروان ريگ دريک جا نمي گيرد قرار
عاقبت از خانه آيينه هم دلگير شد
در بهشت آن شوخ بي پروا نمي گيرد قرار
گر نباشد گوشه چشم غزالان در نظر
يک نفس مجنون درين صحرا نمي گيرد قرار
بوي پيراهن سفيدي مي برد از چشم ما
ابر دايم بر دريا نمي گيرد قرار
روح قدسي چون کند لنگر درين وحشت سرا؟
کوه در دامان (اين) صحرا نمي گيرد قرار
کوه غم لنگر نيفکنده است صائب دردلش
نقش پاي هرکه در خارا نمي گيرد قرار