شماره ٥٦٦: غير عبرت هيچ چيز از دار دنيا برمدار

غير عبرت هيچ چيز از دار دنيا برمدار
هر چه را خواهي ز چشم انداخت از جا برمدار
لنگر پرواز روح عرش جولان مي شود
سوزني زين خاکدان باخود چو عيسي برمدار
چشم اگر داري که گردي عين دريا چون حباب
تا دم آخر نظر از روي دريا برمدار
حرف حق گفتن به خون خويش فتوي دادن است
پنبه چون حلاج از مستي ز مينا برمدار
مد عمر جاودان در خاکدان دهر نيست
دست خود چون موج ازدامان دريا برمدار
تابه حسن کار خود گردن نيفرازي چو کوه
چشم خود اي کوهکن از کارفرما برمدار
ز انتظار خارهاي تشنه لب غافل مشو
بي توقف در بيابان طلب پا برمدار
اره گر بر سرگذارندت درين بستانسرا
دست خود چون شانه زان زلف چليپا برمدار
زندگاني بي شراب تلخ باشد ناگوار
تا لب گور از لب پيمانه لب رابرمدار
دامن ساقي مده از دست تا از توست دست
چشم تا بازست ،چشم از چشم شهلا برمدار
گر چه صائب چون صدف گوهر فشاني از دهن
مهر خاموشي ز لب در پيش دريا برمدار