شماره ٥٦٠: اي دل غافل زماني از گريبان سر برآر

اي دل غافل زماني از گريبان سر برآر
نيستي از مورکم، از شوق شکر پر برآر
نبض هر خاري که مي جنبددرين صحرابگير
از گريبان فنا چون برق، ديگر سربرآر
درکتاب عالم از روي بصيرت غورکن
چون به معني راه بردي دود ازين دفتر برآر
بر دلها چه مي گردي براي حبه اي؟
دست کن در جيب خود چون غنچه گل زر بر آر
پيش نيسان چون صدف تا کي دهن خواهي گشود؟
دم چو غواصان گره کن در جگر،گوهر برآر
ساده کن لوح دل از نقش ونگار آرزو
هر نقش از جيب خود آيينه ديگربرآر
چند باشي عنکبوت رشته طول امل ؟
از گريبان تجرد همچو سوزن سر برآر
گوشه بي توشه اي کن از عالم اختيار
از غبار دل به روي آرزوها در برآر
از نسيمي شعله هستي شود پادررکاب
فرصتي تا هست سر از روزن مجمر برآر
تا نيفسرده است دل، زين خاکدان يک سو نشين
تا حياتي هست با اخگر،ز خاکستر برآر
بي تزلزل نيست بنياد جهان آب و گل
کشتي خود راازين درياي بي لنگر برآر
دل دونيم از آه چون شد ذوالفقار حيدرست
در جهاد نقش اين شمشير پر جوهر برآر
شکوه تاريکي دل را به اهل دل بگو
از بغل آيينه رادر پيش روشنگر برآر
صلح کن بانان خشک ازنعمت الوان دهر
ازجگر اين خون فاسد را به اين نشتر برآر
غوطه زن درآب چشم خويش دردلهاي شب
پيش آن خورشيد تابان سر چو نيلوفر برآر
خويش راصائب درين عبرت سراپامال کن
از سرافرازي علمها در صف محشر برآر