شماره ٥٥٤: برد دستم رابياض گردن جانان ز کار

برد دستم رابياض گردن جانان ز کار
دست را سازد بياض خوش قلم بي اختيار
از بياض گردن او در نظرها شد عزيز
بود اگر حکم بياضي پيش از بي اعتبار
چون چراغ صبحدم خورشيد مي لرزد به جان
تا بياض گردن سيمين او شد آشکار
عاشقان را از تماشاي بهشت وجوي شير
کرد مستغني بياض گردن آن گلعذار
نيست گر صبح قيامت گردنش،چون ديده ها
مي پرد چون نامه در نظاره اش بي اختيار؟
آنچه با رخسار يوسف اخوان نکرد
مي کند با گردن او عکس زلف تابدار
زلف مشکين کي حجاب گردن او مي شود؟
پرده شب را فروغ صبح سازد تارومار
بي نياز از شمع کافوري است صائب مرقدش
خون هر کس رابه گردن گيرد آن سيمين عذار