شماره ٥٤٨: قلم ز بال سمندر کند مگرکاغذ

قلم ز بال سمندر کند مگرکاغذ
که نيست در خور گفتار عشق هر کاغذ
به ساده لوحي من روزگار مي خندد
که پيش برق حوادث کنم سپر کاغذ
رسد به خون جگر دل به وصل نقش مراد
که مهر خوب نگيرد نگشته تر کاغذ
کنم ز مشق جنونش سياه در يک روز
شود سراسر روي زمين اگر کاغذ
زبان خامه به بانگ بلند مي گويد
که از دورويي خويش است پي سپر کاغذ
نديدي آهوي مشکين اگر به دشت بياض
به سير خامه من کن نظاره بر کاغذ
ز برق وباد سبکبالتر بود در سير
اگر چه مرغ سخن راست بال و پر کاغذ
ز نيشکر قلمم دست مي برد صائب
کنم چو وصف لب يار ثبت بر کاغذ