شماره ٥٢٦: چه کار از ياري دوران برآيد

چه کار از ياري دوران برآيد
به همت کارها آسان برآيد
سرآيد چون زمان نااميدي
به خواب يوسف از زندان برآيد
هم از کودک مزاجيهاي حرص است
که در صد سالگي دندان برآيد
نمي گيرد تنور سردنان را
تن افسرده چون باجان برآيد
بود مژگان خونين حاصل عشق
ز دريا پنجه مرجان برآيد
چو شبنم هر که خودرا جمع سازد
سبک از گلشن امکان برآيد
رهي سرکن خدا را اي سبکدست
که جان از جسم دست افشان برآيد
ندارد حاصلي آميزش خلق
که شمع از انجمن گريان برآيد
به صبر از ورطه هستي توان رست
به لنگر کشتي از طوفان برآيد
ز زير پوست هر دل را که مغزي است
چو پسته با لب خندان برآيد
چو مي بايد گذشت آخر ز سامان
خوشا آن سرکه بي سامان برآيد
دل از باد مرادعشق صائب
ازين درياي بي پايان برآيد