شماره ٥٢٢: برانگيزد غبار از مغز جان درد

برانگيزد غبار از مغز جان درد
برآرد گرد از آب روان درد
که مي گيرد عيار صبرها را
اگر گيرد کناري از ميان درد
تو مست خواب و ما را تا گل صبح
سراسر مي رود در استخوان درد
نمي دادند درد سر دوا را
اگر مي داشتند اين ناکسان درد
به درد آمد دلت از صحبت من
ندانستي که مي باشد گران درد
به دنبال دوا سرگشته زانم
که در يک جا نمي گيرد مکان درد
همان دردي که ما داريم خورشيد
چو برگ بيد مي لرزد ازان درد
اگر بازوي مردي را بگيرد
نخواهد کرد دست آسمان درد
اگر هر موي صائب را بکاوند
فتاده کاروان در کاروان درد