شماره ٥١٨: رنگ خط برلعل جانان ريختند

رنگ خط برلعل جانان ريختند
خار در پيراهن جان ريختند
سبزه خط جوش زد از لعل يار
طوطيان در شکرستان ريختند
در تماشاي تو ارباب نظر
بر سر هم همچومژگان ريختند
تا ز ابرشيشه برق باده جست
مي پرستان همچو باران ريختند
زاهدان از حيرت رخسار تو
باده ها بر روي قرآن ريختند
خنده کردي در گلستان غنچه ها
شور محشر در نمکدان ريختند
از شکر خند تو موران زير خاک
قندها از شيره جان ريختند
از شراب لايزالي ساقيان
جرعه اي بر خاک انسان ريختند
هر کسي را هر چه بايست از ازل
در کنار رغبتش آن ريختند
سبحه پيش زاهدان انداختند
نقل پيش مي پرستان ريختند
بر سر بالين بيماران عشق
سنبل خواب پريشان ريختند
خاکساران را به چشم کم مبين
چون عبير از زلف جانان ريختند
دلبران از قامت همچون خدنگ
در جگر ها تخم پيکان ريختند
نه لگن در گريه ماغوطه زد
شمع ما را خوش به سامان ريختند
گوهر جان را سبکروحان عشق
چون عرق از جبهه آسان ريختند
از محيط تلخکاميهاي ما
قطره اي در کام عمان ريختند
جرعه اي آمدفزون از ظرف ما
صبحدم را در گريبان ريختند
چون نريزدگوهر دندان خلق
خون نعمتهاي الوان ريختند
صائب از شرم تو ارباب سخن
يکقلم در آب ديوان ريختند