شماره ٥١٦: بس که در زلف تو دلها آب شد

بس که در زلف تو دلها آب شد
حلقه هايش سربسر گرداب شد
دل شد از روي عرقناکش خراب
گنج در ويرانه ام سيلاب شد
زاهد خشک از هواي قامتش
سربسر آغوش چون محراب شد
باده خورد وچاک پيراهن گشود
مي بده ساقي که فتح الباب شد
ز اشتياق ماهي سيمين او
ماه عالمتاب چون قلاب شد
در حريم حسن محرم شد چو زلف
عمر هر کس صرف پيچ وتاب شد
در زمان حسن شورانگيزاو
خاک ساکن يک دل بيتاب شد
بس که شد سيراب سرواز اشک من
طوق قمري حلقه گرداب شد
لعل سيرابش ز خط شد خوش سخن
پاک گردد خون چو مشک ناب شد
مي شود بيدار بخت عاشقان
چشم ساقي چون گران از خواب شد
خوشدلي فرش است در ويرانه اي
کز مي روشن پراز مهتاب شد
وقت چشمي خوش که چون چشم حباب
محو در روي شراب ناب شد
هر که خم شد قامتش از بار درد
سجده گاه خلق چون محراب شد
خاکساري در جگر آبي نداشت
اين سفال از اشک ما سيراب شد
هر که زير باردلها صبر کرد
چون صنوبر از اولوالالباب شد
وقت چون شد غنچه را از شش جهت
بي نسيم صبح فتح الباب شد
از دل روشن جهان خالي نبود
اين گهر در عهد ما سيماب شد
چشم شوخش در دلم خوني که کرد
از نسيم زلف مشک ناب شد
چشم صائب از تماشاي رخش
چشمه خورشيد عالمتاب شد