شماره ٥١٥: چرا از خم مي فلاطون برآيد

چرا از خم مي فلاطون برآيد
ز درياي رحمت کسي چون برآيد
غزالان کنند آن زمان ته دو زانو
که ديوانه ما به هامون برآيد
برآيد شکر خند ازان لعل ميگون
به نازي که شيرين به گلگون برآيد
تبسم به خون غوطه زدتابرآمد
ازين تنگنا تا سخن چون برآيد
چون مستي است کآيد ز ميخانه بيرون
حديثي کز آن لعل ميگون برآيد
به دنبال او سرواز باغ بيرون
پريشانتر از بيدمجنون برآيد
ز ابر سياه است اميد باران
مگر کامم از خط شبگون برآيد
در آغوش قمري است نشونمايش
عجب نيست گرسروموزون برآيد
ز شرم گنه سروموزون ز خاکم
سرافکنده چون بيدمجنون برآيد
سرنوح لرزان حبابي است اينجا
ازين بحر سالم کسي چون برآيد
گسسته است سررشته اميدها را
چسان ناله از دل به قانون برآيد
فرو رفت هرکس که در فکر دنيا
سرش از گريبان قارون برآيد
ز دامان دولت جدايي است مشکل
ز پاي خم مي کسي چون برآيد
نيم ايمن از عهدپادر رکابش
که مي ترسم اين نعل وارون برآيد
ز بس خاک خورده است خون عزيزان
به هرجاکه ناخن زني خون برآيد
نباشد در بسته را خير صائب
ازان غنچه لب کام من چون برآيد