شماره ٥٠٢: غنچه مستور از نقاب برآمد

غنچه مستور از نقاب برآمد
گل ز پريخانه حجاب برآمد
برخوري از عمر کز نظاره رويت
عمرسبکسيراز شتاب برآمد
از غم روي که آه سردسحرگاه
از جگرگرم آفتاب برآمد
رشته اميد تا ز خلق گسستم
رشته جانم ز پيچ وتاب برآمد
دامن الفت ز چنگ خلق کشيدم
کبک من از پنجه عقاب برآمد
شکوه ز دوران کنم دگربه چه اميد
خون به قدح ريختم شراب برآمد
قطره بسيار زد سرشک ندامت
تا دل غافل مرا از خواب برآمد
از لب خودبرنداشت مهر خموشي
آبله سيراب از سيراب برآمد
دامن شب را ز کف چو صبح ندادم
تا ز گريبانم آفتاب برآمد
آه که از چله خانه صدف آخر
گوهر من پوچ چون حباب برآمد
از صدف تربيت نداشت اميدي
قطره من گوهراز سحاب برآمد
از تري روزگار تيره نگشتيم
اخگر ما زنده دل ز آب برآمد
گرچه نهفتم ز خلق سوختگي را
گردجهان بوي اين کباب برآمد
چون به عتابش اميدوارنباشم
خون به دلم کرد مشک ناب برآمد
شد مي گلرنگ اشک تلخ ندامت
گل به بغل ريختم گلاب برآمد
گرد علايق کجا و سينه صائب
سيل تهيدست ازين خراب برآمد