شماره ٤٨٨: نگه ز چشم تو چون چنان نشأه مدام نگيرد

نگه ز چشم تو چون چنان نشأه مدام نگيرد
چگونه اين مي بيرنگ رنگ جام نگيرد
چه گردها که ز معموره وجود برآيد
اگر حجاب ترا دامن خرام نگيرد
سلام ما چه که از حسن بي مثال به جايي
رسيده است کز آيينه هم سلام نگيرد
به زير گرد خط آن زلف رفته رفته نهان شد
که خون صيد محال است چشم دام نگيرد
چنان ز لعل تو سيراب شد زمين جگرها
که هيچ تشنه جگر از عقيق نام نگيرد
سراب باد محيطي که تشنه اي ننوازد
شکسته باد سبويي که دست جام نگيرد
چو سايه محمل ليلي نهد سراز پي مجنون
شکوه حسن اگر ناقه را زمام نگيرد
عبث به ديده حسرت مبين به عمر سبک رو
که پيش آب روان را کسي به دام نگيرد
تو تا به خويش نپيچي نفس شمرده نگردد
تو تا چو بحر نجوشي سخن قوام نگيرد
چنين که در دهن تيغ مي رود خط مشکين
عجب که کشور حسن ترا تمام نگيرد
مکش به وعده ز دامان يار دست چو صائب
که هر که پخته بود کار خويش خام نگيرد