شماره ٤٦٧: از حلقه هاي آن زلف دل صاحب نظر شد

از حلقه هاي آن زلف دل صاحب نظر شد
اين مرغ چشم بسته از دام ديده ور شد
حسني که کامل افتاد ايجاد مي کند عشق
هر قطره اشک اين شمع پروانه دگر شد
حاشا که از کدورت نقصان کند دل پاک
دريا ز تلخرويي گنجينه گهر شد
دست از فغان مداريد گر ذوق وصل داريد
کز ناله گلوسوز اين ني پراز شکر شد
غير از خودي ندارد اين راه دورسنگي
هرکس ز خودبرآمد با خضر همسفر شو
آسوده بود بلبل تا گل نبود در باغ
بيتابي دل ما از وصل بيشتر شد
چون شوق کامل افتاد حاجت به رهنمانيست
سيلاب را به دريا آخر که راهبرشد
در قيد تن نماند جاني که پاک گردد
کي در ختا گذارند خوني که مشک تر شد
در دامن صدف کي در يتيم ماند
شد گوشوار گردون عيسي چو بي پدر شد
دل در فلک حصاري از راه عقل وهوش است
در لامکان کند سيرجاني که بيخبر شد
تا دل به يار پيوست ديگر نکرديادم
با سرچه کاردارد دستي که در کمر شد
تا شوق در ترقي است اميد وصل باقي است
چون مورپربرآوردمحروم از شکر شد
دل چشم بوسه زان لب در روزگار خط داشت
يکبارگي دهانش پوشيده از نظر شد
هرچند خوابها را سنگين کند بهاران
در دور خط مشکين آن چشم شوختر شد
گفتم خزان برآرد اين خار خارم از دل
رنگ شکسته گل را آرايش دگر شد
شور کلام صائب در عهد پيري افزود
چندان که ماند اين مي درشيشه تلخترشد