شماره ٤٤٤: با تنگدلي از لب خندان چه گشايد

با تنگدلي از لب خندان چه گشايد
از خنده سوفار ز پيکان چه گشايد
تيغي است دو دم هر خوشيي کز ته دل نيست
چون پسته مرا از لب خندان چه گشايد
افزود ز صحرا گره خاطر مجنون
با پاي فروبسته ز ميدان چه گشايد
از خنده بيدرد نمکسود شود زخم
دلهاي غمين را ز گلستان چه گشايد
از ديدن اوضاع جهان چشم فروپوش
جز تفرقه زين خواب پريشان چه گشايد
هرگز به گره وانتوان کرد گره را
پيداست که از جبهه دربان چه گشايد
با مردم عاقل چه کند باد بهاران
بي سلسله از سلسله جنبان چه گشايد
آن راهروي را که بود آبله در دل
از نيشتر خار مغيلان چه گشايد
بي رهبر بينا نرسد کار به انجام
از رشته بي سوزن باران چه گشايد
جز خيرگي ديده و جز اشک دمادم
از ديدن خورشيد درخشان چه گشايد
آنجا که کشد خارسراز چاک گريبان
چون غنچه ز برچيدن دامان چه گشايد
چون تيغ برآرد زميان برق جهانسوز
از ترکش پرتيرنيستان چه گشايد
زان زلف سيه شد شفقي چهره صائب
جز خون دل از شام غريبان چه گشايد