شماره ٤٣٩: لعل از جگر سنگ گر از تيشه برآيد

لعل از جگر سنگ گر از تيشه برآيد
از دل سخن از کاوش انديشه برآيد
هر لحظه به رنگي ز دل انديشه برآيد
يک باده به صد رنگ ازين شيشه برآيد
بي عشق محال است دل سخت شود نرم
گر سنگ به اين بوته رود شيشه برآيد
جايي که ز حيرت گره دل نگشايد
از فکر چه خيزد چه ز انديشه برآيد
از دوستي تازه خطان دل نتوان کند
هر چند که ريحان سبک از ريشه برآيد
در سينه پر ناوک ما اشک شود خون
سيلاب نفس سوخته زين بيشه برآيد
در کوه غم عشق خلل راه نيابد
چون ناخن اگر از کف من تيشه برآيد
بيرون نرود کجروي ازطينت گردون
اين ديو محال است ازين شيشه برآيد
هر نخل اميدي که نشاند دل خود کام
آهي شود از سينه غم پيشه برآيد
صائب چو به خاطر گذرد برق جمالش
دودم چو نيستان ز رگ وريشه برآيد