شماره ٤٣٨: بيخواست ز دل ناله جانکاه برآيد

بيخواست ز دل ناله جانکاه برآيد
بي دلو ورسن يوسف ازين چاه برآيد
از ديده وران ميکندش قطره شبنم
هر غنچه که از پوست سحرگاه برآيد
آن روز مرا مزرع اميد شود سبز
کز دانه خال تو ز خط آه برآيد
در دايره هاله شود ماه زمين گير
چون حسن تمام تو ز خرگاه برآيد
زنگار محابا نکند از دم شمشير
چون با خط سبز آن رخ چون ماه برآيد
دستي که فشاندم ز بلندي به دو عالم
ترسم که ز دامان تو کوتاه برآيد
از راست روان زخم زبان طرف نبندد
پامال شود سبزه چو از راه برآيد
صد حرف نفهميده کند بيخبر انشا
تا يک سخن از خاطر آگاه برآيد
در صحبت اشراق خموش است زبانها
رحم است به شمعي که شب ماه برآيد
باهمت ناقص به فلک بر نتوان شد
کي دانه ز خرمن به پرکاه برآيد
جايي که عزيزان به زر قلب گرانند
يوسف چه فتاده است که از چاه برآيد
از غيرت رنگيني افکار تو صائب
صد آه يمن را ز جگر گاه برآيد