شماره ٤٣٥: گر چشم تر از پوست چو بادام برآيد

گر چشم تر از پوست چو بادام برآيد
آسان ز وصال شکرش کام برآيد
جان من مشتاق به لب مي رسد از شوق
تا از دهن تنگ تو پيغام برآيد
خون در دل ياقوت زند جوش ز غيرت
هر جا ز عقيق لب او نام برآيد
مشکل بود از رشته اميد گسستن
چون مرغ گرفتار من از دام برآيد
بيرون ندهد نم ز جگر لاله سيراب
کي حرف به مستي ز لب جام برآيد
آن را که بود همچو شرر ديده روشن
در نقطه آغاز ز انجام برآيد
از موج حوادث نشود پخته سبک مغز
از بحر همان عنبر تر خام برآيد
زنهار مکن سرکشي از حلقه عشاق
کز فاخته اين سرو به اندام برآيد
زآتشکده هند شد آدم ز گنه پاک
زين بوته محال است کسي خام برآيد
در کلبه مقصود نفس راست نمايد
از هر دو جهان هر که به يک گام برآيد