شماره ٤١٩: در کودکي از جبهه من عشق عيان بود

در کودکي از جبهه من عشق عيان بود
گهواره ز بيتابي من تخت روان بود
انگشت نما بود دل سوخته من
آن روز که از عشق نه نام ونه نشان بود
نابسته به ظاهر کمر هستي موهوم
در رشته جان پيچ وخم موي ميان بود
از خاک نشينان عدم بود خرابات
روزي که دل ازجمله خونابه کشان بود
بيدارشد ازناله من چرخ گرانخواب
بيتابي من سلسله جنبان زمان بود
. . . جگر لاله ستان بود نمکسود
تا شور جنونم نمک خوان جهان بود
آن درد نصيبم که در ايام بهاران
رنگم گل روي سبد فصل خزان بود
از من به چه تقصير قدم باز گرفتي
رفتار تو در خانه دل آب روان بود
سيرابم ازين وادي تفسيده برون برد
از صبر عقيقي که مرا زير زبان بود
چون دست سبو زير سر از فکر تو شد خشک
دستي که براوبوسه ناکرده گران بود
از خون شهيدان تو دايم جگر خاک
رنگين تر و شادابتر از لاله ستان بود
صائب نشد از وصل تسلي دل خونين
در دامن گل شبنم من دل نگران بود