شماره ٤١٧: چون شبنم مي بر رخ جانان بنشيند

چون شبنم مي بر رخ جانان بنشيند
در آب وعرق چشمه حيوان بنشيند
شرمنده خونگرمي اشکم که همه عمر
نگذاشت مراگردبه مژگان بنشيند
دل صاف کن آن گاه ز ماحرف طلب کن
از آينه طوطي به دبستان بنشيند
مژگان شمرم بوسه زنم بر کف پايش
در چشمم اگر خار مغيلان بنشيند
آن کس که چو يوسف بودش چشم عزيزي
شرط است که يک چند به زندان بنشيند
از طعنه خامان نشود کند طبيعت
کي آتش سوزنده به دامان بنشيند
گر خضر ببيند لب جان پرور او را
در ماتم سر چشمه حيوان بنشيند
هر کس که چو صائب به تکلف نکند زيست
پيوسته چو گل خرم وخندان بنشيند