شماره ٤٠٤: جمعي که درانديشه آن چشم خمارند

جمعي که درانديشه آن چشم خمارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند
هر چند که در پرده شرمندنکويان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند
لاغر کن دلها ز سرينهاي گرانسنگ
فربه کن غمها ز ميانهاي نزارند
در ريختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند
يارب نرسد گرد غمي بر دل ايشان
هر چند غم صائب بيچاره ندارند