شماره ٣٨٥: روزي که مرا موج نفس دام سخن شد

روزي که مرا موج نفس دام سخن شد
شدطوطي چرخ آينه وواله من شد
هر مد فغان کز دل پردرد کشيدم
شد شاخ گل وسر خط مرغان چمن شد
در خدمت آيينه دل صرف شدي کاش
عمري که مرا صرف به پرداز سخن شد
هر آه که بي خواست برآمدزدل من
از بهر برون آمدن از خويش رسن شد
برپيري من چرخ سيه کاسه نبخشيد
هرچندکه هرموبه تنم تيغ وکفن شد
هشدار که از باغ سرافکنده برون رفت
هر کس که مقيد به تماشاي چمن شد
از تبت وارونه خط هرشکن زلف
آغوش وداع دل سرگشته من شد
صائب گره دل به تکلف بگشايد
دستي که گرفتار سر زلف سخن شد