شماره ٣٧٥: جاني که سر از روزن فتراک برآورد

جاني که سر از روزن فتراک برآورد
از گرد گريبان بقا سر بدر آورد
اميد که دولت ز درش بيخبر آيد
هر کس به من از آمدن او خبر آورد
ديگر نکند خير به محراب عبادت
در پاي خم آن کس که شبي را بسر آورد
تدبير به خون تيز کند تيغ قضا را
اين ابر بلا را به سر من سپرآورد
از خال به راز دهن يار رسيدم
اين مور مرا بر سر تنگ شکر آورد
از تکمه پيراهن يوسف خبرم داد
هر غنچه که از جيب چمن سر بدر آورد
در سايه شمشاد و گل آرام ندارد
تا آب روان سرو ترا در نظر آورد
از باده لعلي به سرش تاج نهادند
هر کس به خرابات مغان دردسر آورد
خوش باش که در دامن صحراي قيامت
شد کشت کسي سبز که دامان ترآورد
شد تنگ شکر نه فلک از موج حلاوت
صائب ز ني کلک خود از بس شکر آورد