شماره ٣٦٣: آن شوخ چه گويم که دل از دست چسان برد

آن شوخ چه گويم که دل از دست چسان برد
نامد به کنار من ودل را زميان برد
دل خون شد وآن ترک جفاکيش نيامد
در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد
در رشته جان تاب فتاده است ز غيرت
تا دست تصور که به آن موي ميان برد
کيفيت چشم تو اثر کرد به دلها
غماز خبر راه به اسرار نهان برد
از برق حوادث نکند پاک گهر بيم
رنگ از رخ ياقوت به آتش نتوان برد
چون سيل گرانسنگ که از کوه بغلطد
صد کوه غم از سينه من رطل گران برد
از سطر شماري قدمي پيشترک نه
پي زين ره باريک به مقصد نتوان برد