شماره ٣٦١: نتوان به فلک شکوه ز بيداد قضا برد

نتوان به فلک شکوه ز بيداد قضا برد
از شيشه ما دهشت اين سنگ صدا برد
مرغ قفس اين بخت برومند ندارد
باد سحر اين دامن گل را به کجا برد
در خدمتش استاده بپا دار مکافات
سهل است اگر فوطه ربا فوطه مابرد
جست از خم چوگان حوادث سر منصور
اين گوي سعادت ز ميان دار فنا برد
قسمت به طلب نيست که با همرهي خضر
در خاک سکندر هوس آب بقا برد
عشق از دل بي نام ونشان گرد برآورد
اين سيل کجا راه به ويرانه ما برد
شکر قدح تلخ مکافات چه گويم
کز خاطر من دغدغه روز جزا برد
در دست تو چون مهره موميم وگرنه
سر پنجه ما آب ز شمشير قضا برد
دل بيهده دارد ز سخن چشم سعادت
از سايه خود فيض کجا بال هما برد
تا هست به جا رسم جگر کاوي بلبل
از ناخن گلها نتوان رنگ حنابرد
بي زحمت شبگير رسيديم به منزل
افتادگي ما گرو از باد صبا برد
چون خضر چرا زنده جاويد نباشد
صائب به سخن آب رخ آب بقا برد