شماره ٣٤٦: دل طاقت حيراني ديدار ندارد

دل طاقت حيراني ديدار ندارد
آيينه ما جوهر اين کار ندارد
گل مي کند از رنگ پريشاني خاطر
حاجت به تنک ظرفي اظهار ندارد
تا چند به مويي دلم آويخته باشد
واپس ده اگر زلف تو در کار ندارد
واعظ چه شوي گرم لب بي نمک تو
تبخاله اي از گرمي گفتار ندارد
مشکل که گشايد گره از رشته کارم
ابروي تو پيشاني اين کار ندارد
آغوش مرا محرم آن خرمن گل کن
موي کمرت طاقت اين بار ندارد
کاري است به دل ناخن الماس شکستن
هر بيجگري دست درين کار ندارد
اي شاخ گل از دور چه آغوش گشايي
گل رنگي از آن گوشه دستار ندارد
يک ذره وفا را به دوعالم نفروشيم
هرچند درين عهد خريدار ندارد
بي حوصله اي را که بود شيشه متاعش
آن که به آتش نفسان کار ندارد
صائب به جگر شعله زند ناله گرمت
آتش نفسي مثل تو گلزار ندارد