شماره ٣٣٣: کي دست کرم خواجه ز امساک برآرد

کي دست کرم خواجه ز امساک برآرد
قارون چه خيال است سر از خاک برآرد
از طول امل هر که دهد دام سرانجام
چون موج ز دريا خس و خاشاک برآرد
شد روي ترا پرده عصمت خط مشکين
خون مشک چو گردد نفس پاک برآرد
چون فاخته مرغي که ز کوته نظران نيست
در بيضه سر از حلقه فتراک برآرد
چون چشم دهم آب ز رويي که حجابش
از خلوت آيينه عرقناک برآرد
از پنجه شيران نتوان طعمه ربودن
دل چون کسي از دست تو بيباک برآرد
در خون دل خود ز شفق غوطه زند صبح
تا يک دو نفس از جگر چاک برآرد
گلها همه تر دامن ومرغان همه بي شرم
زين باغ کسي چون نظر پاک برآرد
شد سلسله جنبان ستم حسن ترا خط
چون شعله که دست از خس و خاشاک برآرد
پيداست چه گل چيند ازين باغچه صائب
دستي که در ايام خزان تاک برآرد