شماره ٣٢٧: هر پرده که از چهره مقصود برافتاد

هر پرده که از چهره مقصود برافتاد
شد برق جهانسوز ومرا در جگر افتاد
چون کنج لب وگوشه چشم است دلاويز
هر چند که ملک دل ما مختصر افتاد
آماده پيچ وخم بسيار شو اي دل
کز زلف مرا کار به موي کمرافتاد
کو حوصله ديدن و کو چشم تماشا
گيرم که نقاب از گل روي تو برافتاد
انديشه معشوق نگهبان خيال است
عاشق نتواند به خيال دگر افتاد
با فيض سحرگاه دل تنگ چه سازد
رحم است به موري که به تنگ شکرافتاد
زاهد که گذشت از سر دنيا پي فردوس
مسکين ز هوايي به هوايي دگر افتاد
چون غنچه محال است که دلتنگ بماند
کار دل هرکس که به آه سحر افتاد
يکبارگي افتاد کلاه خرد از سر
روزي که به بالاي تو ما را نظر افتاد
در غنچه دل خرده جان پرده نشين شد
در سينه زبس داغ تو بر يکدگر افتاد
از لذت ديدار خبردار نگردد
چشمي که چو آيينه پريشان نظر افتاد
از سينه برآيد دل پر آبله صائب
در بحر نماند چو صدف خوش گهر افتاد