شماره ٣١٣: نتوان ز عندليب نسيمي به جان خريد

نتوان ز عندليب نسيمي به جان خريد
گلچين نهال شد که گل از باغبان خريد
پاينده باد سايه رطل گران رکاب
برگ مرا ز سيلي باد خزان خريد
کشتي شکسته ايم و به ساحل رسيده ايم
دانسته مي توان گهر از ما گران خريد
در صحن کعبه قبله نما چون خرد کسي
گردون متاع يوسفيم را چنان خريد
آن جنس را که دوش به خواري فروختي
خواهي براي زينت روي دکان خريد
همت شهيد ساقي ارزان فروش باد
مي داد وعقل وهوش ز دردي کشان خريد
در طبع ما چو آب گهر نيست بستگي
گوهر به نرخ آب ز ما مي توان خريد
گر صد زبان به شکر خموشي شوم رواست
خون من از تصرف تيغ زبان خريد
تشريف خاص پادشهان آدميت است
نتوان قبول عامه به نقد روان خريد
زانها که طرح باغ فکندند در جهان
آن سربلند شد که نهال خزان خريد
در طبع هر که تازگيي بود چون گهر
گوهر ز کلک صائب شيرين زبان خريد